وضغیت وبلاگ ما؟

آمار مطالب

کل مطالب : 548
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 35
باردید دیروز : 6
بازدید هفته : 150
بازدید ماه : 1672
بازدید سال : 79559
بازدید کلی : 638053

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مثل باران باشیم و آدرس mobinir.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.








نویسنده : BARANE313
تاریخ : سه شنبه 6 آبان 1393
نظرات

قيامت بي حسين غوغا ندارد"شفاعت بي حسين معنا ندارد"حسيني باش كه در محشر نگويند"چرا پرونده ات امضاء ندارد

 

اس ام اس ماه محرم

 

عالم همه قطره و درياست حسين ، خوبان همه بنده و مولاست حسين ، ترسم كه شفاعت كند از قاتل خويش ، از بس كه كَرَم دارد و آقاست حسين

 

اس ام اس ماه محرم

 

عالم همه محو گل رخسار حسين است ، ذرات جهان درعجب از كار حسين است . داني كه چرا خانه ي حق گشته سيه پوش ، يعني كه خداي تو عزادار حسين است

تعداد بازدید از این مطلب: 2574
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : BARANE313
تاریخ : شنبه 3 آبان 1393
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 1880
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : BARANE313
تاریخ : شنبه 3 آبان 1393
نظرات

http://alefbayeetrat.loxtarin.com

تعداد بازدید از این مطلب: 2574
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : BARANE313
تاریخ : شنبه 3 آبان 1393
نظرات

من و خدا هربار هردو یک چیز را

 

فراموش میکنیم:


من بخشش او را


و او خطای من را

 

تعداد بازدید از این مطلب: 1869
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : BARANE313
تاریخ : چهار شنبه 16 مهر 1393
نظرات

 

انتشار تصوير برافراشته شدن پرچم "داعش" در عرفات نشان

مي دهد که حتي اگر هم اعضاي "داعش" براي اداي مناسک

حج به عربستان نرفته اند اما حداقل هواداران و طرفداران

اين گروهک تروريستي در حج حضور دارند!http://sq-etrat.loxblog.com/

تعداد بازدید از این مطلب: 2445
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : BARANE313
تاریخ : چهار شنبه 16 مهر 1393
نظرات


این روزها چه روزهای باعظمتی است،
موسی به طور می رود،
فاطمه(س) به خانه علی(ع)،
ابراهیم با اسماعیل به قربانگاه،
محمد(ص) با علی(ع) به غدیر،
و حســــــــــــین(ع) با تمام هستیش به کربلا...

تعداد بازدید از این مطلب: 3188
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : BARANE313
تاریخ : چهار شنبه 16 مهر 1393
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 2065
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : BARANE313
تاریخ : دو شنبه 14 مهر 1393
نظرات
روزی است مثل روزهای دیگر. هشتصد شهید را مردم تشییع کرده و بردوش می برند تا محل معراج شهدای تهران. سخنرانی می شود. سینه زنی، مداحی و خداحافظ. من نمی روم. طبق روال همیشگی می مانم تا سوژه شکار کنم. زمزمه ای میان بچه های معراج است. می گویند: سه تا از شهدا گوشتی هستند ... بدن شان سالم است ... جا می خورم. خیلی جالب است پس از سیزده سال، بدن سالم باشد. می روم سراغ شان. سراغ حاجی بیرقی مسئول معراج شهدا؛ قبول نمی کند که عکس بگیرم. سراغ همه می روم. سید حسینی، رنگین و هر کس که می شناسم. نمی شود. آخرش حاجی بیرقی می گوید: حالا برو تا بعدا ببینم چی می شه ... * چه قدر سخت بود. به هردری زدم، نمی شد. عجیب به سرم افتاده بود بروم تفحص. به هر کسی می گفتم، سریع بهانه می تراشید. نه سابقه جبهه برای شان اهمیت داشت و نه خبرنگاری. دست آخر دوستی و رفاقت و در یک کلام پارتی بازی، کار خودش را کرد و رفتم. محمد شهبازی و سید احمد میرطاهری واسطه شدند تا بروم و چشمم بیفتد به فکه و شهدا. * ساعت از یک نیمه شب گذشته است. ساک دوربین را می اندازم دوشم. پسرکوچکم سعید که هنوز بیدار است، بهانه می گیرد. می گویم: - می رم معراج شهدا عکس بگیرم. می گوید: تو که صبح اون جا بودی، دیگه این وقت شب از چی می خوای عکس بگیری؟! ولی می روم. خیابان ها خلوت است و سکوت حکم فرما. گاز موتور را می گیرم. ذکریات ومراثی ای را که درذهن دارم، با خود زمزمه می کنم. همه اش فکر این هستم که با چه صحنه ای روبه رو خواهم شد. چه گونه بدن شان سالم مانده. چه سرّی در میان است؟ در همین افکار غوطه ورم که یکی دوبار نزدیک است تصادف کنم. می رسم به کوچه محل معراج شهدا. سربازی در را باز می کند و داخل می شوم. کامیون ها روشن هستند و منتظر تا شهدا را داخل شان بگذارند. هرکدام متعلق به یک شهر و شهرستان هستند. سراغ حاجی بیرقی را که می گیرم پیدایش می کنم. در حیاط پشت دارد ترتیب قرارگرفتن شهدا را درکامیون وارسی می کند. خیلی دقت دارد تا اشتباهی صورت نگیرد. جلو می روم و خسته نباشید و سلام و علیک. تعجب می کند. چشمش که به ساک دوربین عکاسی روی دوشم می افتد، با خنده ای که انبوه خستگی کار چندروزه اخیر از آن سرازیر است، می گوید: - این وقت شبم ول نمی کنی خبرنگار؟ مگه تو خونه و زندگی نداری؟ - خودتون گفتین که بعدا بیام. حالا هم اومدم ... با تعجب می گوید: - برای چی؟ تا می گویم آمده ام تا از آن شهدا عکس بگیرم، خنده ای می کند و می گوید: - وقت گیر آوردی ها. مگه روز خدا رو ازت گرفتن؟ و نمی شود. سرشان بدجوری شلوغ است.حق هم دارند. اصرارهایم ثمری نمی بخشد، ناکام و شکست خورده برمی گردم خانه. خیلی حالم گرفته می شود. بغض گلویم را می خراشد که نکند نتوانم آنها را ببینم. می گویند دوتای آنها پلاک ندارند، فقط چهره شان مشخص است. هرکس می تواند باشد. هاتفف بوجاریان، طوقانی، دائم الحضور یا ... * چه قدر سخت بود و عذاب آور. چشم ها زُل زده بودند به محلی که پاکت بیل مکانیکی فرود می آمد. همه را هیجان و اضطراب فراگرفته بود. هرکس می خواست اولین نفری باشد که بدن شهید را می بیند. لب ها می جنبیدند. همه ذکر می گفتند. صلوات بازارش در فکّه گرم بود. پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی، بر سنگر دیده بانی پاسگاه30 فکه در احتزاز بود. خورشید دیگر داشت درپشت تپه ها فرومی رفت. سرخِ سرخ شده بود. هربار بیل مکانیکی زمین را می کند، با خود می گفتم: حالا کدام شهید را با چه چهره و مشخصاتی پیدا خواهیم کرد؟ ولی نشد. وقتی سوار ماشین شدیم که برگردیم، دیگر هوا تاریک بود. کسی جز ما، در راه نبود. جاده شنی را زیرپا گذاشتیم تا دوباره فردا صبح به امید خدا، همین راه را باز گردیم. * دو روزی از وعده ای که حاجی بیرقی داده، می گذرد. هرچه اصرار می کنم، ثمری نمی بخشد. هزار صلوت نذر می کنم. و این آخرین سلاح درماندگی ام است. صبح است و یک راست از سرکار آمده ام معراج شهدا. همه هستند. سیداحمد حسینی را می کشم یک گوشه و می گویم: - پدرآمرزیده بگم جدّت چی کارت کنه؟ مگه خودت نگفتی بعدا؟ می خندد و می گوید: - من که به کسی قول ندادم! رنگین هم می اندازد گردن حاج بیرقی و می گوید: - هر چی که حاجی بگه. آقای آشنا هم که دیگر هیچ؛ تا حاجی بیرقی نگوید اصلا نمی خندد! بدجوری حالم گرفته می شود. دست از پا درازتر می خواهم برگردم. دو سه روز دیگر تاسوعا و عاشوراست. می گویند یکی از آنها را می خواهند روز عاشورا تشییع و دفن کنند. اگر او را نبینم، خیلی بد می شود. حتما باید او را ببینم. * آفتاب بهاری در فکه با گرمای تابستانی می تابید. عرقِ صورت ها با چفیه پاک می شد. کنار سیداحمد میرطاهری ایستاده بودم. علی آقا محمودوند - همان گونه که بچه ها صدایش می زنند - پشت بیل مکانیکی نشسته بود و کار می کرد. بر روی بازوی بیل، این شعر با خطی زیبا نوشته شده بود: گُلی گم کرده ام می جویم او را به هر گُل می رسم می بویم او را اگر جویم گلم را در بیابان به آب دیدگان می شویم او را هربار پاکت بیل میان گُل های کوچک سفید و زرد در سینه سخت زمین فرومی رفت، این شعر را با خود زمزمه می کردم. چشم هایم گرد شده بود به زیر پاکت بیل. در همان حال با آقاسید حرف می زدم. از خاطراتش می گفت ... ناگهان سیاهی پوتینی مرا واداشت تا فریاد بزنم: - علی آقا نگه دار ... علی آقا نگه دار ... به محض این که بیل از حرکت بازایستاد، پریدم وسط چاله. خودش بود، شهید. ذکر صلوات فراگیر شد. آن قدر که نگهبان پاسگاه30 در برجک نگهبانی، سرک کشید تا ببیند چه پیدا کرده ایم. آرام و با احتیاط فراوان، پنداری ارزش مندترین چیز را یافته اند، خاک ها را با ملایمت تمام کنار زدند. آرام و بدون این که ضربه ای به استخوان ها و اسکلت بدن شهید وارد شود. چه قدر احساس دل سوزی! انگار بدن انسان زنده ای را از زیرخاک بیرون می آورند. به شایعات و چرت و پرت هایی که در شهر و حتی بین بچه های خودی رواج داشت، نمی آمد. باید دید تا فهمید. جمجمه شهید که پیدا شد، همه صلوات فرستادند. آخرش چشمم به جمال آن شهیدی که هرلحظه منتظر آمدنش بودم، روشن شد. * گلعلی بابایی هم آمد به معراج. دست آخر او را پُرمی کنم تا به حاجی بیرقی بند کند. حاجی می گوید: - روز تاسوعا بیایید برای دیدن و عکس گرفتن. ساعت شش یا هفت است دیگر آفتاب می خواهد وداع کند. خیلی حالم گرفته می شود. سه چهار روز است می آیم و می روم، ولی سعی می کنم از پا نیفتم. اگر قرار باشد در تهران این گونه زود ناکام و ناامید شوم، پس بچه هایی که یک هفته یا ده روز تمام زمین و زمان فکه را می کاوند بلکه یک شهید پیدا کنند، باید چه کنند؟ دیگر واقعا ناامید شده ام. آخرش حاج بیرقی راضی می شود و به آشنا می گوید: اینارو ببر سالن و فقط آن دوتا شهید رو نشون شون بده. بذار اینم عکس بگیره. کلی خوشحال می شوم. باورش برایم مشکل است. داخل سالن می شویم. سر از پا نمی شناسم. آشنا جلوتر می رود و درِ سردخانه را باز می کند. وقتی علت در سردخانه گذاشتن آنها را می پرسم، جواب می گیرم: - از بس بچه ها می آیند اینها را نگاه کنند، در سردخانه پنهان شان کرده ایم. دوتابوت کوچک شاید هرکدام به طول یک متر، از سردخانه خارج می شوند. در ندارند، فقط روی شان پرچم انداخته اند. با ذکر صلوات جلو می روم. گلعلی بابایی هم فقط ذکر می گوید. پرچم را آرام و با احترام خاص کنار می زنم. الله اکبر! چهره ای به روشنی خورشید مقابل دیدگانم ظاهر می شود. چه قدر زیباست. هرچه بخواهم بگویم، خود تصویر می گوید. یک لحظه احساس می کنم تابلوی نقاشی ای جلویم پرده برداری می شود! گیج و مبهوت می شوم. مقابلش زانو می زنم. جلوتر می روم. گلعلی بابایی می گوید: - مگه نمی خوای عکس بگیری؟ یادم می اندازد! سریع دوربین را آماده می کنم. از پشت ویزور دوربین هم می شود حال کرد! هر چه صورت را در چشم دوربین قرار می دهم، راضی نمی شوم و شاید او هم راضی نیست. هر دفعه دکمه شاتر را می زنم، قدمی جلوتر می روم. و بازعکس دیگر. * محل کشف بدن را کاملا وارسی نمودیم. خاک های منطقه را با سَرَند جست وجو کردیم؛ ولی از پلاک شهید هیچ خبری نشد. سرانجام وقتی ناامید از یافتن پلاک خواستیم به مقر برگردیم، سید میرطاهری درحالی که شهید را داخل کیسه ای پارچه ای سفید بردوش می کشید، رو به محل کشف، ادای برنامه های روایت فتح را درآورد و آوینی وار گفت: - ای شهید، تو خود نخواستی پلاکت را به ما نشان دهی و خودت را به ما بشناسانی، اما چه باک. هر چه خودت می خواهی ..! * حاجی بیرقی می گوید: - این دو شهید پلاک ندارند و فعلا مجهول الهویه هستند؛ مگر این که خانواده های شان از روی چهره آنان را بشناسند. ولی آن یکی "عبدالله علایی کاشانی"، پلاک دارد. آن هم پلاکی که پوسیده و نصفه نیمه است و خیلی سخت توانستیم او را شناسایی کنیم. گلعلی پرچم روی آن یکی را نیز کنار می زند. این چهره اش کامل تر است. نیمه بالایی بدن و یک دستش هم وجود دارد. حال اینها چه گونه مانده اند؟ الله اعلم. ولی آن چهره چیز دیگری است. آرام صورت را برمی دارم. همه بدن اسکلت و استخوان شده اند و قسمت پشت سر، به طور کامل بر اثر ترکش خمپاره از بین رفته است. فقط جلوی صورت مانده است با چشمان، لبان و سیمای زیبا. عکس پشت عکس. سیر نمی شوم. رویش را می بوسم. محاسن نرم و مژه ها برجای خود قراردارند. دستی برپیشانی و ابروهایش می کشم. سرگرم او هستم. سربازها می روند .فقط من می مانم و گلعلی بابایی. کلی صفا می کنیم. سعی می کنم از هر زاویه ای عکس بگیریم. نیم ساعتی که می گذرد، آشنا می آید و می گوید: - کارتون تموم نشد؟ بازم می خوای عکس بگیری؟ و من که نگاهم پشت دوربین است، فقط تبسمی تحویلش می دهم. بار دیگر پرچم را کنار می زنم و نگاهی و بوسه ای دیگر. هردو را می گذارند داخل سردخانه. می خواهیم برویم که حاجی بیرقی وارد سالن می شود. رو می کند به آشنا و می گوید: - پیکر شهید علایی رو هم بیارید باز کنید. جا می خورم. تابوت را که روی سه تابوت دیگر است، می آورند وسط سالن. پرچم را از روی آن می کشند. همه می نشینند. انگشت ها را می گذارند روی تابوت و ... فاتحه. درِ تابوت باز می شود. بدنی به درازای کامل یک انسان، داخل آن قرار دارد. کفن را بیرون می آورند و روی زمین می گذارند. باز که می کنند، مات می مانم. بدنی کامل مقابلم دراز کشیده است. نیمه سالم. می گویند هر سه تای اینها را در منطقه طلائیه، همان جایی که زمستان سال 62 آتش و خون بود، یافته اند. حاجی می گوید: - هنگامی که بچه ها پیکر شهید عبدالله علایی کاشانی رو پیدا می کنند، هنگام درآوردن از خاک، بیل به گردن او اصابت می کند و پنج - شش قطره خون از محل زخم بیرون می زند. قبل از این که درمورد چگونگی پیکر شهید به خانواده اش چیزی بگیم، چندتایی از بچه های سپاه رفتند خونه شون و از مادرش درباره حال و هوای معنوی عبدالله سوال کردند. او گفته بود هیچ وقت غسل جمعه اش ترک نمی شد، خیلی مقیّد بود به خواندن زیارت عاشورا و مدام به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) می رفت. نمی دانم چه بگویم. سریع زانو بر زمین می گذارم و برگردنش که خاک روی آن را فراگرفته، بوسه می زنم. چند عکس که می اندازم، فیلم تمام می شود. بدن را داخل پارچه ای سفید می گذارند و با یک صلوات به محل قبلی منتقل می کنند. خیلی عجولانه از حاجی بیرقیف آشنا، سیداحمد حسینی، رنگین و همه بچه های معراج شهدا تشکر می کنم. با گلعلی خداحافظی می کنم و سریع می روم به عکاسی در میدان فردوسی تا هرچه زودتر عکس هارا ظاهر کنم. خیلی اضطراب دارم که نکند عکس ها خراب شده باشند. نکند نور کافی نبوده باشد، نکند ... و چندتایی از آن عکس ها می شوند این که می بینید. منبع:http://defae8sale.loxblog.com/
تعداد بازدید از این مطلب: 2279
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : BARANE313
تاریخ : چهار شنبه 9 مهر 1393
نظرات

 

تفحص

 

دو ماهی می‌شد که در اطراف پاسگاه سمیه _ منطقه‌در فکه مستقر شده بودیم. هر روز از طلوع تا غروب خورشید، زمین منطقه را جست‌وجو

می‌کردیم، ولی حتی یک شهید هم نیافته بودیم. برایمان خیلی سخت بود. در آن هوای گرم با امکانات محدود و هزار مشکل دیگر، فقط روز را به شب می‌رساندیم. روزهای آخر همه ناامید بودند و من از همه بیشتر. دو سال بود که در آتش حضور در گروه تفحص می‌سوختم و پس از التماس بسیار توانسته بودم جزو این گروه شوم، ولی آمدنم بی‌فایده بود. اول فکر می‌کردم آن موقع‌ها سنم کم بوده و نتوانسته‌ام در جبهه‌های جنگ حضور داشته باشم اما حالا جبران مافات می‌کنم ولی…
روز عید غدیر خم بود، طبق روال هر روز وسایل کارمان را برداشتیم و سوار تویوتا وانت شدیم و راه افتادیم. وقتی به منطقه‌ی مورد نظر رسیدیم، همه پیاده شدیم، ولی حاج صارمی _ مسئول اکیپ تفحص لشکر ۳۱ عاشورا مستقر در منطقه‌ی فکه _ پیاده نشد. وقتی با تعجب نگاهش کردیم، گفت: «من دیگر نمی‌توانم کار کنم؛ چرا باید دو ماه کار کنیم و حتی یک شهید هم پیدا نشود. من از همه شکایت دارم. چرا خدا کمکمان نمی‌کند. مگر این بچه‌ها به عشق امام حسین (ع) و حضرت زهرا (س) نیامده‌اند؟چرا…
بیل مکانیکی شروع به کار کرد و ما هم چهار چشمی پاکت بیل را می‌پاییدیم تا شاید نشانی از یک شهید بیابیم. دستگاه سومین بیل را پر از خاک کرد که همه با مشاهده‌ی جمجمه‌ی یک شهید در داخل پاکت بیل فریاد سر دادیم. فریاد یا زهرا (س) دشت فکه را پر کرد. پریدیم تو گودال و شروع کردیم به جست‌وجو. بدن شهید زیر خاک بود. آن را درآوردیم. اولین بار بود که با پیکر یک شهید روبه‌رو می‌شدم. حالتی داشتم که وصف‌ناپذیر است.
به امید یافتن پلاک یا نشان هویتی از جنازه، تمام آن قسمت را زیر و رو کردیم، اما هیچ چیز نیافتیم. خوشحالیمان ناتمام ماند. همه در دل دعا می‌کردیم که پس از ناامیدی دو ماهه، خداوند دلمان را شاد کند. کمی آن سوتر، جنازه‌ی دو شهید دیگر را پیدا کردیم. دومی دارای پلاک و کارت شناسایی بود و سومی بدون هیچ نام و نشانی.
صارمی که خوشحالی می‌نمود، خاک‌های اطراف را الک می‌کرد تا شاید پلاکش را پیدا کند. تلاشش بی‌نتیجه بود. از یک طرف خوشحال بودیم که عیدیمان را گرفته‌ایم و از طرف دیگر دو شهید بی‌نام و نشان خوشحالی و آرامش را از دل‌هایمان می‌زدود. چاره‌ای نبود. باید با همان وضع می‌ساختیم. پیکر شهیدان را برداشتیم و برگشتیم وبه مقر. هیچ‌کدام روی پاهایمان بند نبودیم. قرار شد نمازمان را بخوانیم و پس از صرف ناهار برگردیم به منطقه‌ی تفحص.
عصر راه افتادیم. از توی ماشین که پیاده شدیم، ذکر دعا روی لب‌هایمان بود. آرام راه افتادیم تا محل کشف پیکرها. انگار داشتیم روی زمین پر از تیغ راه می‌رفتیم. دل توی دلمان نبود. یکی از بچه‌ها که جلوتر از همه بود، فریاد کشید: «پلاک… پلاک را پیدا کردم».
دوید و شیرجه رفت روی خاکی که آن‌قدر آن را الک کرده بودیم، نرم نرم بود. برخاست. زنجیر یک پلاک لای انگشتانش بود. شروع کردیم به جست‌وجو. چهار دست و پا روی زمین از این سو به آن سو می‌رفتیم و چشم‌هایمان زمین را می‌کاوید تا این‌که پلاک شهید را پیدا کردیم.
هوا تاریک شده بود و ما هم‌چنان چشم به زمین داشتیم. هنوز از سومین شهید نشانی برای شناسایی نیافته بودیم و دلمان نمی‌خواست برگردیم به مقر. گریه‌ام گرفته بود. در دل گفتم: «یا علی! عید‌مان را دادی ولی چرا ناقص…».
صدای صارمی از کنار تویوتا وانت درآمد که اعلام می‌کند کار را تعطیل کنیم.
بیل‌های دستیمان را برداشتیم و راه افتادیم طرف ماشین. اصلاً دلمان نمی‌خواست از آن‌جا برویم.
برگشتیم و ولو شدیم توی چادر. هوا گرم بود، یک‌دفعه فریاد عموحسن از بیرون چادر بلند شد: «مژده بدهید. ..».
آمد و جلوی در چادر ایستاد و پیروزمندانه دست به کمر زد. نگاهش کردیم که یک پلاک را بالا آورد و جلوی صورت گرفت. برخاستیم و کشیده شدیم طرفش. یکی پرسید: «چیه عمو حسن؟ از کجا آوردیش؟» عمو حسن از ته دل خندید و گفت: «مال آن شهید مفقود است. لای استخوان‌های جمجمه‌اش بود….». بچه‌ها خندیدند و من در دل گفتم: «ممنونم آقا! عیدیمان کامل شد».

 

راوی : گروه تفحص لشگر ۳۱ عاشورا

http://shahidazizolahi.ir/

تعداد بازدید از این مطلب: 2135
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


نویسنده : BARANE313
تاریخ : چهار شنبه 9 مهر 1393
نظرات

شهیدی که امام بر بازویش بوسه زد

 

«به جبهه اومدم شاید کمکی در راه خدا بکنم و گناهانم پاک بشه»گزیده زندگینامه شهید مهرداد عزیزاللهی

«تو این مدت البته ما هیچ کاری نکردیم. هر کاری که می‌شد خدا می‌کرد. ما فقط وسیله بودیم. همین حالا که ما داشتیم با موتور از خط می‌آمدیم یک خمپاره تقریباً ۵ متری ما خورد. قشنگ ۵ متری موجش ما را تکان داد و یک ترکش هم نخوردیم ما فقط وسیله بودیم در این جبهه ها. هیچ کاره ایم. ضعیفیم در مقابل این قدرت ها. فقط خداست که ما را یاری می‌کند.»
شهید مهرداد عزیز الهی

دانش آموز شهید «مهرداد عزیزاللهی» در مهرماه سال ۱۳۴۶ در شهر اصفهان در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. دوران کودکی خود را در کنار برادر خویش مسعود که او نیز به فیض شهادت نایل شده، سپری کرد.

تحصیلات راهنمایی را به پایان نرسانده بود که با جثه‌ای کوچک ولی روحی بلند و شجاعتی وصف ناپذیر به جبهه اعزام شد و همزمان با حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل، در سنگر علم و دانش و تا قبل از شهادت درس خود را تا سال سوم هنرستان در رشته برق الکترونیک ادامه داد.

شهید «مهرداد عزیز اللهی» در سال ۱۳۶۴، در عملیات کربلای ۴ در جزیره «ام الرصاص» در حال غواصی به شهادت رسید و جاودانه شد.

به گزارش تابناک، خانواده «عزیز اللهی» ۶ پسر داشته که ۴ نفر از آنها در جبهه‌ها حاضر بوده‌اند و مهرداد و مسعود به شهادت رسیده‌اند و محمد هم اکنون جانباز شیمیایی می‌باشد. پسر دیگر نیز جزو آزادگان سرافراز بوده است.

سرکار خانم «عذرا منتظری» مادر نوجوان شهید «مهرداد عزیز اللهی» می‌گوید:

• در راهپیمایی‌های دوران انقلاب به طور مرتب شرکت می‌کرد. وقتی مجسمه شاه را از میدان انقلاب اصفهان پایین کشیدند. تا چهارراه تختی سر شاه را غلطانده بود.

• مهرداد در اوایل انقلاب ۱۰-۱۲ سال سن داشت. یک روز که برای اولین انتخاب رئیس جمهوری می‌خواستیم به پای صندوق رأی برویم، به ما گفت: «به چه کسی رأی می‌دهید؟»

گفتیم: «بنی صدر!»

گفت: «اشتباه می‌کنید! روزی خواهد آمد که بنی صدر آرایش کرده و با چادر از مرز بیرون می‌رود.»

خدا شاهد است انگار همین دیروز بود این جمله را گفت. همیشه با بنی صدر مخالف بود و با آن سن کم ،بصیرت زیادی داشت.

• یک روز آمدند و گفتند: «مهرداد می‌خواهد به جبهه برود»

من گفتم: «سنش کم است کاری از او بر نمی‌آید.» بعد فهمیدم او آموزش رزم شبانه هم دیده است! گفتم: «حالا که آموزش دیده مسئله‌ای نیست.»… و به جبهه رفت.

• مهرداد روحیه شادی داشت و بچه نترس و شجاعی بود. او همچنین کاراته باز خوبی هم بود. یک بار یک مین گوجه‌ای خنثی شده را از جبهه به خانه آورده بود!

• برخلاف آنچه برخی می‌پندارند، مهرداد ۶ سال در جبهه‌ها حضور داشته است و غیر از مین روبی، در کار غواصی هم ماهر بوده است.

• آن فیلم مصاحبه معروف مهرداد، مال اوایل جنگ است که مهرداد تازه به جبهه رفته بود. امام خمینی هم آن فیلم را دیده بود و خواسته بودند تا مهرداد را ببرند پیش ایشان. امام مهرداد را می‌بینند و بازوی او را بوسه می‌زنند و او هم دست امام را می‌بوسد.

مهرداد به امام می‌گوید چیزی را برای تبرک بدهید. امام هم یک قندان قند را دعا می‌خوانند و به او می‌دهند.

خیلی‌ها آمدند و از آن قندها برای مریض شان بردند تا شفا پیدا کند…»

عکس‌های این دیدار را عده‌ای که برای مصاحبه آمده بودند، بردند و نیاوردند!!

• نبوغ و استعداد فوق العاده‌ای داشته است به گونه‌ای که از دفتر امام نامه‌هایی فرستاده و توصیه می‌شود که به خاطر «مغز» خوبی که دارد به جبهه نرود!

مهرداد در بهترین هنرستان اصفهان در رشته برق تحصیل می‌کرد و در کنار حضور در جبهه از درس و بحث خود غافل نبوده است.

• در سال ۱۳۶۴ در عملیات کربلای ۴ در جزیره ام الرصاص در حال غواصی شهید می‌شود و تا ۳ سال از پیکر او خبری به دست نمی‌آید. بعد از این مدت پیکری را که لباس غواصی به تن داشته و یک دست و پایش قطع بوده بدون هیچ پلاک و مشخصاتی برای خانواده آوردند. اما او مهرداد نبود من قبول نکردم و می‌گفتم: مهرداد مفقودالاثر است. در جریان خوابی مهرداد به من گفت: «من در این قبر نیستم.»

محمود عزیزاللهی، پدر مهرداد می‌گوید:

۱٫مهرداد زیاد سئوال می‌کرد و همه چیز را پیگیری می‌کرد. هر سئوالی هم که می‌کرد در حد توان فهم خودمان جواب می‌دادیم و حقیقت را به او می‌گفتیم.

مثلاً می‌پرسید: خدا چیست؟ کجاست؟ و… ما هم جواب می‌دادیم خدا جسم نیست و نور خدا در تمام ذرات وجود دارد و مهرداد این مسئله را به خوبی درک می‌کرد.

۲٫برای اولین بار که می‌خواست جبهه برود، به او می‌گفتیم آنجا باید مراقب باشی و هر خدمتی می‌توانی انجام دهی.

بارها موقع اعزام به جبهه خودم او را می‌رساندم! بار آخری که می‌رفت؛ به او گفتم: «دیگر نمی‌خواهد بروی. مسعود شهید شده است، محمد هم در جبهه است تو بمان.»

او به من گفت: «پدر اگر می‌دانستی عراقی‌ها چه بلایی به سر هم وطن‌های ما می‌آورند، این را نمی‌گفتی. من باید حتماً بروم…»

۳٫بعد از شهادتش یک بار خوابش را دیدم از او پرسیدم: «تو می‌آیی پیش ما و یا اینکه ما می‌آییم پیش تو؟»

جواب داد: «من دیگر نمی‌آیم، شما می‌آیید پیش من.»

به خاطر همین من می‌گویم مهرداد شهید شده است.

تعداد بازدید از این مطلب: 2100
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


چترها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را خاطره را زیر باران باید برد با همه مردم شهر زیر باران باید رفت دوست را زیر باران باید برد عشق را زیر باران باید پیدا کرد زیر باران باید بازی کرد زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در پی زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است رخت ها را بکنیم آب در یک قدمی است ... سهراب سپهری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود